نگاه مادر زندگی فرزندش را تغییر داد...
به مادر التماس میکرد کلاس رباتیک نرود دلم خیلی برایش سوخت از هر فرصتی استفاده میکرد از دست سرزنشهای مادر به خاطر بازیگوشی فرار کند دلش آرامش میخواست آرامشی که گویا خیلی وقت است از او گرفته شده.
مات و مبهوت به کودکانی که در حال بازی بودند زل زده بود سنی نداشت 4-5 ساله مینمود...سعی کردم مهربان نگاهش کنم و منتظر فرصت بودم که دور از چشمان مادرش با او بازی کنم تازه جذب شده بود و کمتر بی تابی میکرد که مادر سر رسید و سیلی محکمی به او زد...دلش شکست اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود و من بی حرکت به این فکر میکردم که سر انجام بزرگسالی او به کجامیرسد؟
در همین فکر بودم که یکی از همکلاسیهایم(همان سارای پست قبلی) که قرار بود با هم آخرین پروره ی ترم را انجام دهیم سررسید متوجه نگاههای تند مردم میشدم فقط با نگاه جواب میدادم حتی چند نفر هم تذکر دادند، برایش مهم نبود احساس کردم از این که به حرف دیگران توجه ندارد لذت میبرد سرگرم کارها شدیم ، 3 ساعت از فعالیتمان گذشته بود دیر وقت بود و من قبل از آن به خانواده خبر داده بودم اما انگار برای او نگرانی مادرش بی اهمیت بود در همین افکار غوطه ور بودم که صدای زنگ موبایلش مرا به خود آورد.
-چند بار باید بهت بگم وقتی کار دارم با من تماس نگیر باز من از خونه بیرون اومدم یاد کارهات افتادی
انگار حواسش به حضور ما نبود متوجه شدم شخص پشت خط کیست؟مادرش بود و سارا بی خیال از همه چیز با چنین لحن تندی با عزیز ترین شخص زند گی اش صحبت میکرد سخت متاثر شده بودم طوریکه خستگی روزه را بهانه و ادامه کار را به روز دیگری محول کردم ناگاه دلم برای مهربانی مادرم تنگ شد همانکه در کودکی همراه من شیطنت میکرد، میخندید و گریه میکرد...همان که هیچ وقت به خاطر اشتباهاتم سرزنشم نکرد، همان که به خاطر بچگی تنبیهم نمیکرد و تشویقم میکرد همه ی راهها را تجربه کنم سراسیمه با مادرم تماس گرفتم
-سلام مادر چیزی نیاز ندارید بخرم؟
- نه دخترم مراقب باش
-مادر...
-جانم؟
- دوستت دارم
-من هم همینطور
و تمام مسیر برگشت به این فکر میکردم که کودکی سارا امروز تکرار شد...